+++++ دل نوشته +++++

با سلام خدمت همه هر کسی مایل به اینه که تو نویسندگی وبلاگ کمکم کنه بهم پیام بده ممنون

میگوینددنیابی وفاست!اما...


قدرش رابدانید....


من دنیای بی وفاتری هم داشته ام...

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:20 توسط مهشید| |

خدایا؛

دلم را آنانی می شکنند؛

که هرگز دلم به شکستن دلشان راضی نمی شود ...!

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:14 توسط مهشید| |

به من مجوز چاپ نمیدهند !

میگویند :


داستانی که نوشته ای قابل باور نیست ...



اما من فقط خاطراتم را نوشته بودم !

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:10 توسط مهشید| |

وقتی که سرت شـــــــلوغه


وقتی که داری خوش میگذرونی


اون موقعه اگه به یادش بودی ...


دوســــت داشتنت رو نشــــون دادی!


وگرنـــه همــــــــــــه توی تنهاییشون


دنبال یه همدم میگردن...!

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:4 توسط مهشید| |

گلـــه نـکــن ... وقـتـــی تـــو جــا خـــالـــی میدی ...!



یکی بغلش میکنه تـــا زمیـــن نـخــــوره....!!

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:2 توسط مهشید| |

هیچوقت طرف مقابلتو بدون گفتن دلیلش رها نکن،
چون این طوری حتی نمی تونه راحت بمیره..

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 20:57 توسط مهشید| |

تو باشی
باران باشد
و یک جاده ی بی انتها ....
به تمام دنیا میگویم:
خداحافظ!!!!

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 20:55 توسط مهشید| |

گاهی وقتا باس بی صدا رفت
انگار هیچوقت نبودی ...

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 20:53 توسط مهشید| |

قدرتِ کلماتت را بالا ببر نه صدایت را ؛
این باران است که باعث رشد گلها میشود نه رعد و برق .

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 20:51 توسط مهشید| |

عجب دنیایی شده
اونی که یه روزی باهاش درد ودل میکردی حالا شده درد دلت .

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 20:33 توسط مهشید| |

بیا پُک آخر را تو بزن ...

حتی سیگارمم تحمل دردم را ندارد...

خسته شده... کام نمیدهد...

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 20:32 توسط مهشید| |

اگر سكوت كرده ام به روي زندگي,

پاي خوب بودنم نگذار,

روزگار با ضربه هايش مرا لال كرده است,

فقط گه گداري لبخند ميزنم تا بداند هنوز هم براي ضربه هايش مقاومم...

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 20:26 توسط محمد| |

ادمها شوخی شوخی به گنجشکها سنگ میزنند/گنجشکها جدی جدی میمیرند

ادمها شوخی شوخی به هم زخم زبون میزنند/قلبها جدی جدی میشکنند

تو شوخی شوخی لبخند میزدی/من جدی جدی عاشقت شدم

ایا تو نمیخواستی شوخی شوخی فکر کنی،که من جدی جدی دوستت داشتم؟

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 20:26 توسط محمد| |

عاقبت، خط جاده پایان یافت

من، رسیده ز ره غبار آلود

تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ..

شهر من گور آرزوهایم بود...

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 20:25 توسط محمد| |

دلخــــور که میشَـوم , بغـض میــکنم

می آیم پشـت صفحـه ی مانیتــورم

کامنـت مینویسـم ُ صورتک میگــذارم

صورتکی که میخنـدد

و پشتـش قایم میشــوم

که فکـــر کنی میخنــدم

و بخنـــدی...

اشکهایم میـــــــآیند و من

مدام با صورتک مجازی ام میخندم ...

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 20:24 توسط محمد| |

کـــــاش یکی پیدا می شد

که وقتی می دید

گلوت، ابر داره و


چشـمـات ، بــــارون

جـــای اینکه بپــرسه : چـــته ؟ چی شده ؟ چـرا ؟

بغـلت کنـه و بگـه : گـریـه کن ... !

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 20:23 توسط محمد| |

بعضے وقــــت ها !
یـکے طورے مے سوزونتت که
هزار نـفر نمے تونن خامـوشت کنن . . .
بعضے وقــت ها !
یکے طورے خاموشت مے کـنه که
هزار نفر نمے تونن روشنت کنن . .

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 20:23 توسط محمد| |

یک نفر دهــــــــان خاطره ها
را ببنــدد…
نمیخواهم بشنوم…
عذابــم میدهند…

 

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 19:12 توسط محمد| |


 
 
من نیز گاهی به آسمان نگاه می‌کنم

 
 
 

دزدانه در چشم ستارگان

 
 
 

نه به تمامی آنها

 
 
 
 

تنها به آنها که شبیه ترند به چشمان تو

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 19:11 توسط محمد| |

باران می بارد..
باران مثل چشم های من خیس خاطرست ..
راستی ..
آسمان از چه دلگیر است؟
از یک خاطره بغض آلود ..
یا آرزوی محال ..؟

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 19:10 توسط محمد| |

دستم به تو که نمی رسد فقط حریف واژه ها می شوم !

گاهی هوس می کنم ...تمام کاغذهای سفید روی میز را از نام تو پرکنم ...

تنگاتنگ هم بی هیچ فاصله ای !!

از بس که خالــی ام از تو ...

از بس که تو را کـم دارم ...

آخر مگرکاغذ هم زندگی می شود ؟!!

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 19:10 توسط محمد| |

دلـم به هــوای سـرگـرمـی کـودکـی ...
بـاز گـریـسـت ...
بگـذار دل بـزرگ شود ...
تـا بـداند هـرچـه خـواسـت هـمـیـشـه نـیـسـت !!!

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 19:9 توسط محمد| |

از من فاصله بگیر !

هر بار که به من نزدیک می شوی

باور می کنم

هنوز می شود زندگی را دوست داشت !

از من فاصله بگیر !

خسته ام از امیدهای کوتاه .......!!!

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 18:52 توسط محمد| |

قاصدک دلم عجیب هوای پریدن دارد!
یک فوت مهمان تو!
صبر کن..!!
انگارنگاه تو کافیست...!!!
نگاهش که میکنی
ساده میپرد...!!!
تو نگاه کن...
خودش راه رسیدن را خوب میشناسد.....!!!
بسم ا...

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 18:51 توسط محمد| |

میخواهم بنویسم

ولی از چه؟

این روزها هیچ چیز سر ِ جایش نیست

حتی خودم !

روزی از همه ی این دیوارهای محکم میگذرم


روزی ، جایی همین حـوالی شاید ............

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 18:51 توسط محمد| |

به آسمان که دستان بلند شده ام را ندید و نمی بیند

روزی رو در روی به مناظره ات خواهم گرفت

دیگر عاشقانه نمی سرایم

خود خودم را به واژه می کشم

بنگار

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 18:51 توسط محمد| |

نمی دانم یاد توست که مرا بارانی می کند یا این باران است

که مرا به یاد تو می اندازد

هر چه که هست انتهای دلتنگی است

ته یک بغض آشنا

کنج همان سکوی تنهای همیشگی ام

همان بن بست

که هیچ رهایم نمی کند

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 18:50 توسط محمد| |

چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:
چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟
چرا لبخندهایت آنقدر بی رنگ است؟
اما افسوس...
هیچ کس نبود. همیشه من بودم و من و تنهایی پر از خاطره
آری با تو هستم...
با تویی که از کنارم گذشتی...
و حتی یک بار هم نپرسیدی چرا چشم هایت همیشه بارانی است؟!

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 18:49 توسط محمد| |

ه وقتــــــایی هست که جواب همه نگرانیـــات و دلتنگیات
میشــه یه جمله
که میكوبن تو صورتــــت
"بهم گیر نـــــــده، حوصله ندارم ".......!

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 18:44 توسط محمد| |

و چـه بـــا صـلابــت حـــکم مـی دهــی !

کـه ،

حــــواســت را جــــمع کـن ...!

و مــن مــی مــــانـــم ،

کـه چـــگونـه جـــمعـش کـــــنـم !

وقــــتـی ..

تمـامش ..

پیــش ِ تــــوسـت !!

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 18:43 توسط محمد| |

زندگی میکنم ...

حتی اگر بهترین هایم را از دست بدهم!!!

چون این زندگی کردن است که بهترین های دیگر را برایم میسازد

بگذار هر چه از دست میرود برود؛

من آن را میخواهم که به التماس آلوده نباشد،

حتی زندگی را !

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 18:43 توسط محمد| |

گریه کن مرد ، مگه از سنگه دلت
گریه خوبه ، وقتی که تنگه دلت
گریه کن مرد ، گریه خالیت می کنه
گاهی اشک حالی به حالیت می کنه
گریه کن مرد ، وقتی از غصه پری
وقتی از عالم و آدم می بری
گریه کن مرد ، جای بغض تُو گلوت
رد شو از پیچ و خمای روبروت
گریه بد نیست ، آخر حادثه نیست
گریه کن که اشک مرد، فاجعه نیست
بسّته مرد، دلتو راحت بذار
خیلی سخت نیست، خم به ابروهات بیار
این غرورت مرگ و تاراج تویه
گریه کن مرد ، گریه معراج تویه …

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 18:42 توسط محمد| |

ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﺯﯾﺮ ﺩﻭﺵ ﺑﻪ ﮐﺎﺷﯽ ﻫﺎﯼ ﺣﻤﻮﻡ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯿﺸﯽ . . . !
ﻏﺬﺍﺗﻮ ﺳﺮﺩ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯼ . . .
ﺻبحانه ﺭﻭ ﺷﺎﻡ ، ﻧﺎﻫﺎﺭﻭ ﻧﺼﻒ ﺷﺐ !
ﻟﺒﺎﺳﺎﺕ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﺗﻨﺖ ﻧﻤﯿﺎﺩ . . .
ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﻗﯿﭽﯽ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ !
ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻭ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ
ﺍﻭﻧﻮ ﺣﻔﻆ ﻧﻤﯿﺸﯽ . . . !
ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﻼﻣﺖ ﺳﻮﺍﻻﯼ ﺗﻮ ﻓﮑﺮﺗﻮ ﻣﯿﺸﻤﺮﯼ . . .
ﺗﺎ ﺁﺧﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﺎﻟﺶ ﺧﯿﺴﺖ ﺧﻮﺍﺑﺖ ﺑﺒﺮﻩ !
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺁﺩﻣﯽ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻩ . . .
ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 18:42 توسط محمد| |

گاهی دلت میخواد همه بغضهات از توی نگاهت خونده بشن...

میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری...

اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری یا جمله ای مثل: چیزی شده؟؟!!!

اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر میکشی و با لبخندی سرد میگی: نه،هیچی

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 18:42 توسط محمد| |

بـه فـــقـر احــسـاس ِ”انـــسـانیّـــت”دچــــار شــدیـــم !
نــسلی که دردش را ،
کیـبـوردها ..
پیامک ها ..
و ..
تـلفن هـــای پـی در پـی مـی فهمـــنـد …

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 18:41 توسط محمد| |

کم سرمایه‌ای نیست داشتن آدم‌هایی که حالت را بپرسند

از آن بهتر داشتنِ آدم‌هایی است که

بتوانی در جواب احوال‌پرسی‌هایشان بگویی :

“خوب نیستم . . . “

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 18:41 توسط محمد| |

ايـن تــو نيستي که مرا از يـاد برده اي
ايـن منـــم که به يـادم اجـازه نمي دهم
حتـــي از نزديکي ذهـن تــو عبور کند
صحبـــت از فـرامـوشي نيســــت ....
صحبــــت از ليـاقـــت اســـت !!!

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 18:40 توسط محمد| |

در همین اطراف شهر کسانی هستند که تا دیروز میگفتند
بدون تو حتی نفس هم نمیتونم بکشم اما امروز
در آغوش دیگران نفس نفس میزنند

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 18:39 توسط محمد| |

هیچ ساعتی دقیق نیست

و هیچ چیز مال ِ خودِ آدم نیست ،

مگر همان چیزهایی که خیال می کند

دل بستگی هایی به آن دارد ،

بعد

یکی ... یکی

آن ها را از آدم میگیرند .

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 15:53 توسط محمد| |

مرا که هیچ مقصدی به نامم ..

و هیچ چشمی در انتظارم نیست را !.. ببخشید !

که با بودنم ترافیک کرده ام !!

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 15:53 توسط محمد| |

فـرض کـن بــه عـکــاس بـگـویــــــــم :
تـارهـای سـپـیــــــد را سـیــاه کـنـــــــد.....
و چـیـــــن و چـروك هـا را مـاسـت مـالـــــــی...
و حـتـی از آن خـنـده هـا کـه دوسـت داری بـرایـم بـکـارد،
نـگـاهـــــــــم را چه کنم؟! پـیـداسـت که چـقــــدر ...
بـه نــبـــودنـــت خـیـره مـــانــــــده ام...

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 15:52 توسط محمد| |

نمیدانم گنجشک ها که شبیه هم هستند ،
چه طور همدیگر و میشناسن؟!
و نمیدانم چند نفر شبیه من هستند که تو دیگر مرا نمیشناسی …!

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 15:45 توسط محمد| |

فکر که می کنم آسمان مال من نیست

چشمهایت

دستهایت

خودت

احساست هم مال من نیست

نمی دانم چرا هنوز در فکرم نقش بسته ای

باید آسمانم را از تو پس بگیرم ..
.

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 15:45 توسط محمد| |

زرد آبی قرمز سفید مشکی

نمیدانم از کدام


رُز...

برایت هدیه بیاورم تا در خاطرت بمانم

ای آنکه که

اشکهای

شبانه ام از آن توست...

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 15:43 توسط محمد| |

مـهـربـانـی تـا کـــــــی ؟؟

بـگـذار سـخـت باشم و سـرد !!

بـاران کـه بـاریــد... چـتـر بـگـیـرم و چـکـمـه!!!

خـورشـیـد کـه تـابـیـد... پـنـجـره ببـندم و تـاریـک !!!

اشـک کـه آمـد... دسـتـمـالـی بـردارم و خـشـک !!!

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 15:42 توسط محمد| |

میرم بخدا میرم...
یک گوشه میشینم...
پشتمو میکنم به دنیا ...
پاهامو بغل میکنمو و بلند بلند با بغض میگم:
✿من دیگه بازی نمیکنم...✿

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 15:41 توسط محمد| |

زيباترين لباسي كه مي تواند زن را بپوشاند..
بازوهاي مرديست كه دوستش دارد...!
اين روزها فصل خريد است..دراين روزهاي پاييزي..
كاش ميان آن همه لباس..آغوش من را هم پرو ميكردي!!!
اين عصرهاي پاييزي عجيب بوي نفس هاي تو را مي دهد!
گويي تو اتفاق مي افتي ومن....
دچار مي شوم...

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 15:40 توسط محمد| |

فکر که می کنم آسمان مال من نیست

چشمهایت

دستهایت

خودت

احساست هم مال من نیست

نمی دانم چرا هنوز در فکرم نقش بسته ای

باید آسمانم را از تو پس بگیرم ...

نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:24 توسط محمد| |

مـهـربـانـی تـا کـــــــی ؟؟

بـگـذار سـخـت باشم و سـرد !!

بـاران کـه بـاریــد... چـتـر بـگـیـرم و چـکـمـه!!!

خـورشـیـد کـه تـابـیـد... پـنـجـره ببـندم و تـاریـک !!!

اشـک کـه آمـد... دسـتـمـالـی بـردارم و خـشـک !!!

نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:22 توسط محمد| |

میرم بخدا میرم...
یک گوشه میشینم...
پشتمو میکنم به دنیا ...
پاهامو بغل میکنمو و بلند بلند با بغض میگم:
✿من دیگه بازی نمیکنم...✿

نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:20 توسط محمد| |


Power By: LoxBlog.Com

دریافت کد قفل کلیک راست